بپرس از قطره باران ها
كه از خيزاب ابر و باد
بسوي بام تو پرواز مي دارند
بپرس از برگ هاي سرخ و زرد آن درخت پير در پاييز
كه از شوق قدم هايت
تن و جان مست
رقصان بر زمين از شاخه مي بارند
بپرس از ماهي تنگ بلورينت
كه دور ناگزير خويش را
صد بار ديگر باز مي گردد
اميد يك تلنگر
به جام آب خود دارد
كه در سُكرش دمي از رفتن آسايد
بپرس از كفش هايت بر كران در
كه در تاريكي و سرما
كنار يكدگر خاموش
سرود انتظارت بر دهان تنگ ِ خود دارند
كه امشب تا سحرگاهان
من و باران و برگ و كفش و ماهي گرد هم باشيم
نفس هاي تو را در خواب مي پاييم
حريفان جملگي سرمست
تو گويي هر يكي با خويش در نجوا :
” نفس هايي چنين زيبا !
بلند و گرم و آهسته
خداوندا !
كدامين گل مشام ِ جانش آكنده ست ؟
به روياي كدامين خاطره خاطر پراكنده ست ؟
بوَد آيا در اين رويا
دمي برما
نظركرده ست ؟ “
************
سحر نزديك شد
اي كاش ...
خيال مهربانت رخ نمايد
يك نفس از خواب برخيزد
پري وار و غزلخوانان
به مشتاقان ِ ديدارش در آميزد
سر دستي از آرامش
به تُنگ ماهي دلتنگ افشاند
به مرواريد ِ انگشتان سيمين ساق
دهان تنگ كفش ِ منتظر را
بر كران در بپوشاند
سبكباران
درون جامه خوابش نرم
ز روي برگ فرش ِ آن درخت پير
خرامان سوي من خيزد
************
شبم زنداني ِ اكنون شود شايد
غزالي مست
شب ِ جادوي چشمش را
به چشم خسته ي بيدار من ريزد
سحر نزديك شد
اما
در اين خاكستري خيس
چه بيرنگ است!
خيالت نيست …..
دلم اندازه ي دنياي من تنگ است
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: