خسته ام
خسته ام از زندگي
خسته گشتم بنده ها را بندگي
خوب رويان جهان را بردگي
اشك سرد بر رخ از اين افسردگي
از نــــگاه دوست با شرمنـــــــــدگي
از صداي گريــــــه با درمانــــــــدگي
برده ايد از ياد بـــــــــــوي سادگي
پوشش عالم شده آلودگي
اشك بارد نيست باران حاجت بارندگي
مرده اند مردان چه شد مردانگي
اين همه باشد فقط رازي از اين دلخستگي
تا كجا بايد رفت
تا كجا بايد برد
كوله باري را به نام زندگي
كه درونش آرزوها هم گدايي مي كنند
تا كجا بايد گريخت
از حضور سردِ مرگ
از هجوم وحشت ودلواپسي
از شبيخون حماقت در هوس
تا به كي بايد شنيد
يك ترانه را ز جنس خاطره
از هزاران فرسخ احساس گناه
از هزاران فاصله تكرار ِغم
تا به كي بايد ببينم
اين همه دلخستگي را
وبمانم همچنان پا برجا
تا به كي ...
من ساده لوح نيستم
ساده ام ، فقط سكوت ميكنم
من دستها و
سنگهاي پنهان در آستين آدم ها را
بسيار ديده ام
حواس ام هست !
من دشنامها خورده ،
اما هرگز مزاحم يكي مور خسته نبوده ام
من
تهمت ها خورده ،
اما هرگز مزاحم يكي گزنده نبوده ام
از آدم ها دلگيرم
كه خوب هاي خودشان را از بد تو ، مو شكافي ميكنند
و بدهايشان را در جيب هاي لباس هايي
كه ديگر از پوشيدنش خجالت ميكشند ، پنهان ميكنند
از اينكه ژست يك كشيش را ميگيرند وقتي هواي اعتراف داري
و درد هايت را كه ميشنوند ...
خيالشان راحت ميشود هنوز ميتوانند كمي خودشان را از تو
كشيش تر ببينند
از آدم ها دلگيرم
وقتي تمام دنيايشان اثبات كردن است
همين كه گيرت بياورند
تمام آنچه را كه نمي توانند به خورد خودشان دهند به تو اثبات مي كنند
به كسي غير از خود ، برتري هايشان را آويزان كنند
تا از دور به كلكسيون افتخاراتشان نگاه كنند
و هر بار كه ايمانشان را از دست دهند ، آنقدر امين حسابت ميكنند
كه تو را گواه ميگيرند
ايمانشان كه پروار شد با طعنه ميگويند
اين اعتماد به نفس را كه از سر راه نياورده ام
از آدم ها عجيب دلگيرم
از اينكه صفت هايشان را در ذهنشان آماده كرده اند
و منتظر مانده اند تا تكان بخوري و ببينند به كدام صفت مينشيني
و تو را هي توصيف كنند ... هي توصيف كنند ... هي توصيف كنند
خنده ات بگيرد كه چقدر شبيهشان نيستي
دردشان بيايد ... و انتقامش را از تو بگيرند ...
تا ديگر به آنها اين حس را ندهي كه كسي وجود دارد كه شبيهشان نيست
از آدم ها دلگيرم
كه گرم ميبوسند و دعوت ميكنند
سرد دست ميدهند و به چمدانت نگاه ميكنند
دلت ....
دلت كه از تمام دنيا گرفته باشد.تنها به درد بازگشت به زادگاهت ميخوري
دلم گرفته است ... همين را هم ميخوانند و باز خودشان
را آن مسافر آخر قصه حساب ميكنند
گمانم اشك هايم را نم ديوار ميفهمد
شكستن زير باران را خم ديوار ميفهمد
تمام حرف هاي خيس و تب دار نگاهم را
سكوت تلخ و گنگ و مبهم ديوار ميفهمد
سرود غصه ها را با دلي پر سوز ميخوانم
صداي زير آهم را بم ديوار ميفهمد
فشار بغض هاي آجري بر پشت چشمانم
تحمل را ستون محكم ديوار ميفهمد
من از وقتي كه لبخندم ترك برداشت فهميدم
زبانم را شكاف پرغم ديوار ميفهمد
[با سپاس فراوان از دوست بزرگوارم "سعيد" بابت اين شعر زيبا]
[با سپاس فراوان از دوست بزرگوارم "شبنم دل" بابت اين شعر زيبا]