به سوي تو به شوق روي تو به طرف كوي تو سپيده دم آيم مگر تو را جويم بگو كجايي
نشان تو گه از زمين گاهي ز آسمان جويم ببين چه بي پروا ره تو مي پويم بگو كجايي
در راه رسيدن به تو گيرم كه بميرم
اصلا به تو افتاد مسيرم كه بميرم
يك قطره ي آبم كه در انديشه ي دريا
افتادم و بايد بپذيرم كه بميرم
يا چشم بپوش از من و از خويش برانم
يا تنگ در آغوش بگيرم كه بميرم
اين كوزه ترك خورد!چه جاي نگراني ست
من ساخته از خاك كويرم كه بميرم
خاموش مكن آتش افروخته ام را
بگذار بميرم كه بميرم كه بميرم
ياد آن روزها , كه يك واژه كوچك
همه ي ذهن مرا پر مي كرد
و به آن مي باليدم , كه چه پربارم من
ياد آن روزها , كه چشم و روحم
پر انرژي و پر از شادي بود و حتي
گوشه ي كوچكي از ذهن مرا , غم نمي پوشاند
و همه عالم و آدم زيبا بودند
جور ديگر مي انديشيديم
و چه زيباست همه خاطره ها
و چه زيباست به دنياي خيال
بال و پر بگشايم
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه ام , دستي
دانه ي اندوه مي كارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست مي لرزد
روحم از سرماي تنهايي
مي خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق , اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام , از عشق هم خسته
آه ... كاش آن لحظه پاياني نداشت , در غم هم محو و رسوا مي شديم , كاش با خورشيد مي آميختيم , كاش همرنگ افقها مي شديم