پـرواز با تو بـايد
گر پر شكسته در باد
آغـاز هر كجا شد
پايان هـر كجا باد
گـر تابش از تو باشد
خورشيـد بي فروغ ست
از چشم من چنين ست
گـر پوچ ، يا دروغ ست
(مسعود فردمنش)
تيكه بر جنگل پشت سر
روبروي دريا هستم
آنچنانم كه نمي دانم در كجاي دنيا هستم
حال دريا آرام و آبي است
حال جنگل سبز سبز است
من كه رنگم را باران شسته است
در چه حالي آيا هستم ؟
قوچ مرغان را مي بينم
موج ماهي ها را نيز
حيف انسانم و مي دانم
تا هميشه تنهــا هستم
وقت دل كندن از ديروز است يا كه پيوستن بر امروز
من ولي در كار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه اي ماسه بر مي دارم
با مداد انگشتانم
مي نويسم
من آن دستي كه
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهي با هم مي خندند
من به چشمانم مي گويم
زندگي را ميبيني
بگذار اين چنين باشم تا هستم
(محمد علي بهمني)
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه انديشه ام انديشه فرداست
وجودم از تمناي تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خيالم چون كبوترهاي وحشي مي كند پرواز
رود آنجا كه مي يافتند كولي هاي جادو گيسوي شب را
همان جا ها كه شب ها در رواق كهكشان ها خود مي سوزند
همان جاها كه اختر ها به بام قصر ها مشعل مي افروزند
همان جاها كه رهبانان معبدهاي ظلمت نيل مي سايند
همان جا ها كه پشت پرده شب دختر خورشيد فردا را مي آرايند
همين فرداي افسون ريز رويايي
همين فردا كه راه خواب من بسته است
همين فردا كه روي پرده پندار من پيداست
همين فردا كه ما را روز ديدار است
همين فردا كه ما را روز آغوش و نوازش هاست
همين فردا همين فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
دل بي تاب و بي آرام من از شوق لبريز است
به هر سو چشم من رو ميكند فرداست
سحر از ماوراي ظلمت شب مي زند لبخند
قناري ها سرود صبح مي خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور مي بينم كه مي آيي
ترا از دور مي بينم كه مي خندي و مي آيي
نگاهم باز حيران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خويش خواهم ديد
سرشك اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برايت شعر خواهم خواند
برايم شعر خواهي خواند
تبسم هاي شيرين ترا با بوسه خواهم چيد
و گر بختم كند ياري
در آغوش تو
اي افسوس
سياهي تار مي بندد
چراغ ماه لرزان از نسيم سرد پاييز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بيدار است
(فريدون مشيري)
درون تو صدايي هست كه تمام روز در وجود تو زمزمه مي كند
حس ميكنم اين درسته، مي دانم اين يكي غلطه ؟!
نه معلم، نه واعظ ، نه پدر و مادر و نه دوست و هيچ آدم عاقلي
نمي تواند بگويد چه چيز درست است و چه چيز غلط
تنها به صداي درونت گوش كن
( شل سيلور استاين )
باز آي كه تا به خود نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني
ني ني غلطم كه خود فراق تو مرا
كي زنده رها كند كه بازم بيني
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بي رحم تو بي زار تر است
بگذاشتيم غم تو نگذاشت مرا
حقا كه غمت از تو وفادار تر است
برمن در وصل بسته ميدارد دوست
دل را به عنا شكسته مي دارد دوست
زين پس منو دل شكستگي بر در اوست
چون دوست دل شكسته مي دارد دوست
سـاده امّا زيبــا
مصمـم امّا بي خيــال
متواضـع امّا سربلنــد
مهربـان امّا جـدي
سبـز امّا بي ريــا
عــاشق امّا عــاقل