من سالهاست كه به تلالو خسته ي يك قطره مي انديشم
سالهاست كه در تلالو يك اشك مي دوم
سالهاست كه به معني يك قطره ، يك اشك مي انديشم
اشكي كه از شوق ديدار مي چكد
اشكي كه از غم دوري يار مي چكــد
و يا آنكه از سوختن چشمان خسته ي يك چشم انتظــار مي چكـد
و چيست معني اين قطره ، اين واژه ، اين اشك
كه مي چكد و مي غلتد و مي خواند
به ياد مي آورد و فريــاد مي زند :
آي مردم من عــــــاشقم
و سپس در خـاك مي رود و ستـــاره مي شود
ستــــاره اي در زميـــن
يكي را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميكنم شايد
بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم
من تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف كودكي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب
سر راهت به كوي او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب
به روي بسترش لغزيد
يكي ابر سيه آمد
كه روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم
صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
كه قاصد را ميان ره بسوزانيد
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
اينــك من آن عمــارت از پاي بست ويـــرانم
اگــر عمــرم به نامــردي نگيـــرد
مــرا مهــر تـو در دل جــاوداني ست
و گــر عمــرم به ناكامــي سـر آيد
تــرا دارم كـــه مرگـم زندگانـــي ست
يكشبي مجنون نمازش را شكست
بي وضو در كوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش كرده بود
فارغ از جام الستش كرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پـُر ز ليلا شد دل پـُر آه او
گفت يا رب از چه خوارم كرده اي
بر صليب عشق...دارم كرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شكستم داده اي
نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق، دل خونم مكن
من كه مجنونم تو مجنونم مكن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم
گفت: اي ديوانه..ليلايت منم
در رگت پنهان و پيدايت منم
سال ها با جور ليلا ساختي
من كنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يك جا باختم
كردمت آواره ي صحرا...نشد
گفتم عاقل مي شوي...اما نشد
سوختم در حسرت يك يا رَبت
غير ليلا ..بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا كردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني
حال اين ليلا كه خوارت كرده بود
درس عشقش بيقرارت كرده بود
مرد راهش باش تا شاهت كنم
صد چو ليلا كشته در راهت كنم
از پشت شيشه هاي بزرگ دلتنگي گريه ميكنم و آرزو ميكنم كه كاش براي يك لحظه فقط يك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم
ميخواهم سر روي شانه هاي مهربانت بگذارم تا ديگر از گريه گم نشوم
تو مرا به ديار محبتها بردي و صادقانه دوستم داشتي
پس بيا و باز در اين راه تلاش كن اگر طاقت اشكهايم را نداري
در راه عشقي پاك تر و صادقانه تر ، زيرا كه من و تو ما شده ايم
پس نگذار زمانه ي بيرحم دلهايي را كه ز هم جدا نشدني است را به درد آورد
دلم را به تو دادم و كليدش را به سوي آسمان خوشبختي ها روانه كردم
چه شبها كه تا سحر به يادت با گونه هاي خيس از دلتنگي به سر بردم
چه روزها با خاطراتت نفس كشيدم
پس تو اي سخاوت آسماني من
مرا درياب كه ديوانه وار دوستت دارم