خدايا...
اگر آسمان هزار پاره شود
يا اگر خالي از ماه و ستاره شود
مهم نيست...
همين كه تو در هوا جريان داري
و در شبنم ها مي درخشي
و با عطر گلها منتشر مي شوي كافيست...
چشمهاي تو مرا وعده باران دادند
به تن مرده من روح و دل و جان دادند
شوق برخاستن و زندگي تازه به اين
من دلواپس از خويش گريزان دادند
چشمهاي تو درخشيد و در آن ظلمت محض
به بلنداي شب يخزده پايان دادند
كاش باز آيد و اندوه مرا دريابد
چشمهايي كه مرا وعده باران دادند
هر لحظه حرفي در ما زاده مي شود ، هر لحظه دردي سر بر مي دارد
و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش مي كند
اين ها بر سينه مي ريزند و راه فراري نمي يابند
مگر اين قفس كوچك استخواني گنجايشاش چقدر است ..؟!
« دكتر علي شريعتي »