اي خدا من به كسي كاري ندارم ولي زخم از همه خوردن شده كارم
از غريب و كسي كه وصله جونه پشت پا خوردن و مردن شده كارم
كاشكي هوشياري نصيبم نمي شد باعث رنج و فريبم نمي شد
بعضي ها قيده همه چيرو زدن بعضي ها اسير اقبال بدن
اون بالا نشستي گوش كن اي خدا چه عذابيه به دنيا آمدن
كاشكي هوشياري نصيبم نمي شد باعث رنج و فريبم نمي شد
آخه هوشياري غم بزرگييه كاشكي هوشياري نصيبم نميشد
هر كجا پا ميزارم هر جا كه ميرم پيشه چشمام ميبينم حلقه داري
اي خدا من خودمم هيچ نميدونم چرا هر گل پيش چشمام ميشه خاري
كاشكي هوشياري نصيبم نمي شد باعث رنج و فريبم نمي شد
آخه هوشياري غم بزرگييه كاشكي هوشياري نصيبم نميشد
مرگ تدريجي شده هستي برام نقش خنده ديگه مرده رو لبام
اي خدا هر كسي از راه مي رسه مي كنه چاه دو رنگي پيش پام
كاشكي هوشياري نصيبم نمي شد باعث رنج و فريبم نمي شد
آخه هوشياري غم بزرگييه كاشكي هوشياري نصيبم نميشد
ماه در اوج آسمان ميرود
و ما در گوشهاي از شب
همچنان به گفتوگوي دستها
گوش فرا دادهايم و ساكتيم
و در چشمهاي هم، يكديگر را ميخوانيم
و در چشمهاي هم، يكديگر را ميبخشيم
و من همهي دنيا را در چشم او ميبينم
و او همهي دنيا را در چشم من ميبيند
و ما در چشمهاي هم ساكتيم
و در چشمهاي هم ميشنويم
و در چشمهاي هم، يكديگر را ميشناسيم
>
دلتنگي ام را چگونه با دستان خالي محبت تقسيم كنم ...؟ هنگامي كه بغض ، بيرحمانه بر گلويم چنگ انداخته و اشك معصومانه معبد چشم را ترك ميكند به اميد يافتن دستان تو
مي خواهمت چنان كه شب خسته خواب را
مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
بي تابم چنان كه درختان براي باد
يا كودكان خفته به گهواره تاب را
بايسته اي چنان كه تپيدن براي دل
يا آن چنان كه بال پريدن عقاب را
حتي اگر نباشي مي آفرينمت
چونانكه التهاب بيابان سراب را
اي خواهشي كه خواستني تر ز پاسخي
با چون تو پرسشي چه نيازي جواب را