چرا از مرگ ميترسيد ؟
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد ؟
...
مپنداريد بوم نااميدي باز
به بام خاطر من مي كند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريزاست
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
...
مگر مي ، اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد؟
...
كجا آرامشي از مرگ خوشتر كس تواند ديد؟
مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جانگزا دارند
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند
...
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
...
همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي
نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي كه كه بيداري نمي بيند
...
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
دراين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هر جا هركه را زر در ترازو ،
زور دربازوست
جهان را دست اين نامردم صدرنگ بسپاريد
كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغاها برانگيزند
...
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چر آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد؟
چرا از خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟
(فريدون مشيري)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید: