يكي بود يكي نبود يه دروغ كهنه بود
يكي موند يكي نموند حرف راست قصه بود
يكي موند با غصه ها، به غم عشق مبتلا
يكي رفت چه بي وفا، با دو رنگي آشنا
اونكه موند ريشه پوسوند دلشو غصه سوزوند
نالش از دوري نبود، پشتشو دوري شكوند
زير آوار جفا دل دادش به هر بلا
با همه عشق و وفا راهي شد تو قصه ها
اونكه موند يه قصه ساخت اما هي هستي شو باخت
قصه ها به سر رسيد ، اون به عشقش نرسيد
هيشكي خوابشو نديد، گل يادشو نچيد
گم شدش تو قصه ها، توي شهر عاشقا
هر بار كه كودكانه دست كسي را گرفتم، گم شدم.
آنقدر كه در من هراس گرفتن دستي هست،
ترس از گم شدن نيست...
دل من غمگين است
غصه ام سنگين است
گرچه با هم نفسم زندگي شيرين است
ميل گل در من نيست
بال من خونين است
اشك غم بايد ريخت
رسم دنيا اين است
در اين گذرگاه بگذار خود را گم كنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست
اي همه مردم، در اين جهان به چه كاريد؟
عمر گرانمايه را چگونه گذرانيد؟
هر چه به عالم بود اگر به كف آريد
هيچ نداريد اگر كه عشق نداريد
واي شما دل به عشق اگر نسپاريد
گر به ثريا رسيد ، هيچ نيرزيد
عشق بورزيد
دوست بداريد !