تنها
غمگين
نشسته با ماه
در خلوت ساكت شبانگاه
اشكي به رخم دويد ناگاه
روي تو شكفت در سرشكم
ديدم كه هنوز عاشقم آه
( فريدون مشيري )
اين درخت بارور كه سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وز نواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينك از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميكند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغكي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميكند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي كند
( فريدون مشيري )
ديدم دلم گرفته!
هواي گريه دارم
تو اين غروب غمگين
دور از رفيق و يارم
****
ديدم دلم گرفته
دنيا به اين شلوغي
اين همه آدم اما
من كسي رو ندارم
****
ديدم غروبه اما
نه مثل هر غروبي
پهناي آسمونو
هرگز نديده بودم
از غم به اين شلوغي
****
ديدم كه جاده خسته س
از اين كه عمري بسته س
اونم تمام حر فاش
يا از هجوم بارون
يا از پلي شكسته س
اونم تمام راه هاش
يا انتها نداره
يا در ميو نه بسته س
****
من و غروب و جاده
رفتيم تا بي نهايت
از دست دوري راه
يكي نداشت شكايت
****
گم شديم از غريبي
من و غروب و جاده
از بس هوا گرفته
از بس كه غم زياده
****
پر از غبار غم بود
هر جا نگاه مي كردي
كي داشت خبر كه يك روز
ميري كه بر نگردي
( مسعود فردمنش )
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سالهاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاه رفته
تكيه داده ام...!
( قيصر امين پور )من چه عاشقانه تو را خواستم
چه صادقانه با تو ماندم
و چه شاعرانه برايت اشك ريختم
و تو پايت را
روي قطره هاي اشك من گذاشتي
و بيچاره اشك
كه در شيار پاي تو له شد
و من باز هم تو را خواستم
ديگر غرور براي من
بي معني است . . .
تازه از راه رسيدي ، ناشناسي تو هنوز
تو فقط خنده ما را ديدي
گرچه چون ماه پي نابودي خود مي گردي
گر پي سوختني ، عاشق چشم به در دوختني
با ما بمان ، با ما بسوز
تازه از راه رسيدي ، ناشناسي تو هنوز
بشنو از ما اين نصيحت ، شعر رفتن ساز كن
تا پر و بالت نسوخته ، شاپرك پرواز كن ... پرواز كن
( مسعود فردمنش )
درون سينه آهي سرد دارم
رخي پژمرده رنگي زرد دارم
ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟
همي دانم دلي پر درد دارم
كسي مانند من تنها نماند
به راه زندگاني وا نماند
خدا را در قفاي كاروان ها
غريبي در بيابان جا نماند
( فريدون مشيري )