ديرياست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اينهمه در عين بيتابي صبورم
پيچيده در شاخ درختان، چون گوزني
سرشاخههاي پيچدرپيچ غرورم
هر سوي سرگردان و حيران در هوايت
نيلوفرانه پيچكي بيتاب نورم
بادا بيفتد سايهي برگي به پايت
باري، به روزي روزگاري از عبورم
از روي يكرنگي شب و روزم يكي شد
همرنگ بختم تيره رختِ سوگ و سورم
خط ميخورد در دفتر ايام، نامم
فرقي ندارد بيتو غيبت يا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابيانم
چون سنگپشتي پير در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندي ميگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۸ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
بيخودي پرسه زديم صبحمان شب بشود
بيخودي حرص زديم سهممان كم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا برديم
و قسم ها خورديم
ما به هم بد كرديم
ما به هم بد گفتيم
ما حقيقت ها را زير پا له كرديم
و چقدر حظ برديم كه زرنگي كرديم
روي هر حادثه اي حرفي از پول زديم
از شما مي پرسم
ما كه را گول زديم ؟
(دكتر شريعتي)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۸ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
مانده ام سر در گريبان
بي تو در شب هاي غمگين
بي تو باشد همدم من
ياد پيمان هاي ديرين
آن گل سرخي كه دادي
در سكوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سينه افسرد
كنون نشسته در نگاهم
تصوير پر غرور چشمت
يك دم نمي رود از يادم
چشمه هاي پر نور چشمت
آن گل سرخي كه دادي
در سكوت خانه پژمرد
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۷ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
هوس كردم بازم امشب زير بارون تو خيابون
به يادت اشك بريزم طبق معمول هميشه
آخه وقتي بارون مياد رو صورت يه عاشق مثل من
حتي فرق اشك و بارون ديگه معلوم نميشه
امشب چشاي من مثل ابراي بهاره
نخند به حال من كه حالم گريه داره
چرا گريم نميتونه رو تو تاثيري بگذاره؟؟
آره بخند ، بخند كه حالم خنده داره
اين عشق يك طرفه من رو كشونده تو خيابونا
نميخوام توي اين خلوت كسي دور و برم باشه
نه پلكام روي هم ميرن ، نه دست ميكشم از گريه
نه ميخوام بند بياد بارون ، نه چتري رو سرم وا شه
امشب چشاي من مثل ابراي بهاره
نخند به حال من كه حالم گريه داره
چرا گريم نميتونه رو تو تاثيري بگذاره ؟؟
آره بخند.... بخند كه حالم خنده داره
با تشكر از دوست عزيزم (امين) براي ارسال شعر
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۶ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
امشب دلم پره ، امشب مسافري
فرصت نشد بگم چي مي كشم بري
چشمم به رفتنت ، دلگيرم از خودم
فرصت نشد بگم من عاشقت شدم
من عاشقت شدم ، ما ميرسيم به هم
كاش مونده بودي و ميشد بهت بگم
ما عاشق هميم ، ما ميرسيم به هم
كاش اينجا بودي و ميشد بهت بگم
مي ترسم از همه از اين شباي سرد
تو فكر رفتني كاري نميشه كرد
ميخواستم بهت بگم فكر كسي نباش
ميخواستم بهت بگم اما دلم نذاشت
من عاشقت شدم ، ما ميرسيم به هم
كاش مونده بودي و ميشد بهت بگم
ما عاشق هميم ، ما ميرسيم به هم
كاش اينجا بودي و ميشد بهت بگم
كـــــاش.....
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۵ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
كه بال مرغ آوازم شكسته ست
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
غمي در استخوانم مي گدازد
خيال ناشناسي آشنا رنگ
گهي مي سوزدم گه مي نوازد
گهي در خاطرم مي جوشد اين وهم
ز رنگ آميزي غمهاي انبوه
كه در رگهام جاي خون روان است
سيه داروي زهرآگين اندوه
فغاني گرم وخون آلود و پردرد
فرو مي پيچيدم در سينه تنگ
چو فرياد يكي ديوانه گنگ
كه مي كوبد سر شوريده بر سنگ
سرشكي تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه مي جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاري كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگر سوز
پريشان سايه اي آشفته آهنگ
ز مغزم مي تراود گيج و گمراه
چو روح خوابگردي مات و مدهوش
كه بي سامان به ره افتد شبانگاه
درون سينه ام دردي ست خونبار
كه همچون گريه مي گيرد گلويم
غمي افتاده دردي گريه آلود
نمي دانم چه مي خواهم بگويم
هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سايه)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۵ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس كه روزها را با شب شمرده بودم
يك عمر دور و تنها، تنها به جرم اين كه
او سرسپرده مي خواست ‚ من دل سپرده بودم
يك عمر مي شد آري در ذره اي بگنجم
از بس كه خويشتن را در خود فشرده بودم
در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد
گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم
وقتي غروب مي شد وقتي غروب مي شد
كاش آن غروب ها را از ياد برده بودم
(محمد علي بهمني)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۳ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
تكيه بر جنگل پشت سر
روبروي دريا هستم
آنچنانم كه نمي دانم در كجاي دنيا هستم
حال دريا آرام و آبي است
حال جنگل سبز سبز است
من كه رنگم را باران شسته است
در چه حالي ايا هستم ؟
كوچ مرغان را مي بينم موج ماهي ها را نيز
حيف انسانم و مي دانم
تا هميشه تنها هستم
وقت دل كندن از ديروز است يا كه پيوستن بر امروز
من ولي در كار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه اي ماسه بر مي دارم
با مداد انگشتانم
مي نويسم
من آن دستي كه
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهي با هم مي خندند
من به چشمانم مي گويم
زندگي را ميبيني
بگذار
اين چنين باشم تا هستم
(محمد علي بهمني)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۶:۴۳ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)