من مضطرب و دل نگران به تو گفتم كه پر از تشويشم ، چه شود آخر كار ...؟!
و تو گفتي آرام كه خدا هست كريم ، پاسخي نرم و لطيف
كه به من داد يك آرامش شيرين و عجيب
اي سراپا سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسي گرم از هستي
به نوازش لبهاي عاشق من بسپار
باد مارا با خود خواهد برد
" فروغ فرخزاد "
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست
" فروغ فرخزاد "