. . . دلقكي غمگينم!!!!! ................

اين روزها همانند دلقكي شده ام غمگين
كه به رفتارهايش مي خندند ولي نمي دانند كه در من چه طوفاني نهفته است
در من چه بغض فرو خورده اي نهفته است........
برچسب: ،
ادامه مطلب
اين روزها همانند دلقكي شده ام غمگين
كه به رفتارهايش مي خندند ولي نمي دانند كه در من چه طوفاني نهفته است
در من چه بغض فرو خورده اي نهفته است........
مردان در چهار چوب محبت به وسعت غير قابل تصوري نامردند
و براي اثبات نامرديشان همين بس كه
در مقابل قلب شكسته زني احساس مي كنند مردند
دلتنگ بودم و خسته
آمدم تا ماه نگاهت را
از پشت پنجره بچينم اما
پائيز حرفهايت به هواي شعرم خورد
و رعد يادت در واژه هايم پيچيد
تمام خاطرات كز كرده از تو
خيس شدند!
چه بگويم وقتي ديوانه وار
سمت گلهايي كه دارم از تو به آب مي دهم
در حركتم وآخرش نمي دانم
به كدام نا كجا آباد مي رسم؟
تازه لهجه شعرم بهاري شده بود
كه تو آمدي...........
ونگذاشتي لابه لاي برگها شكوفه كنم
حالا از بهار نشاني نيست
تنها يك برگ؛كه مرا مي برد تا رويائي
كه تا به حال نديده ام
واينكه به او كه هيچوقت فكرش را هم نمي كردم
چقدر فكر كردم؟؟!
و هنوز دلتنگم.....
مگو چقدر خسته اي
تقدير من همين است
به جر زدنهاي زمانه
عادت كرده ام
فراسوي اين تاريكي
شمعهاي عشق و اميد
روشن ميكنم
تا به تكرارهاي سرد
ندهم جان ،نسپارم دل
اينجا شهر آرزوها نيست
موسوم دلتنگي فراوان است
تا طي شود اين روزها
زندگي همچنان ادامه دارد...
به پيش چشم من تا چشم ياري ميكند ، درياست
چراغ ساحل آسودگيها در افق پيداست
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم درياست ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست !
خروش موج با من ميكند نجوا :
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت....
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت ....
مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
ز پا اين بند خونين بركنم نيست
اميد آن كه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست
شكايت نمي كنم ...
اما آيا واقعا نشد كه در گذر همين هميشه بي شكيب
دمي دلواپس تنهايي دستهاي من شوي؟
نه به اندازه تكرار ديدار و هم صدايي نفسهامان
نه ...
به اندازه زندگي .........
از اين سكوت غمزده شايد براني ام
گاهي اگر به خانه ي قلبت بخواني ام
يادت كنار دفتر شعرم نشسته است
گل ميكني به باغ خيال جواني ام
انگار پير تر شده ام از غم تو من....
از اين جنون شب زده ي ناگهاني ام
تقصير من نبود دلم سيب تازه خواست
شايد كه طعم خوب محبت چشاني ام
من آشناي قلب تو بودم هزار سال
حتي اگر غريبه ترين كس بداني ام
اما تو از وجود من انگار خسته اي
گويي از اجاره نشينان آني ام...!
فرقي نمي كند كه زيادت برون روم
با شعرها ميان دلت جاوداني ام...
تنها سروده ام كه تو عاشق بداني ام!