مينشستم خسته در بستر
خيره در چشمان روياها
زرورق انديشه ام آرام
ميگذشت از مرز دنياها
روزها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن من سرسخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم
بگذرم گر از سر پيمان
ميكشد اين غم دگربارم
مينشينم شايد او آيد
عاقبت روزي بديدارم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه ي او تا كه در آن خانه گزيند
من خيره به آيينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بروم در ميان صحراها
سر بسايم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
دوست دارمش ...