يك شب دلي به مسلخ خونم كشيد و رفت
ديوانه اي به دام جنونم كشيد و رفت
پس كوچه هاي قلب مرا جستجو نكرد
اما مرا به عمق درونم كشيد و رفت
يك آسمان ستاره ي آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم كشيد و رفت
من در سكوت و بغض و شكايت ز سرنوشت
خطي به روي بخت نگونم كشيد و رفت
تا از خيال گنگِ رهايي، رها شوم
بانگي به گوش خواب سكونم كشيد و رفت
شايد به پاس حرمتِ ويرانه هاي عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم كشيد و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر كنم
رنجي به قدر كوچ كنونم كشيد و رفت
ديگر اسير آن منِ بيگانه نيستم
از خود چه عاشقانه برونم كشيد و رفت
(افشين يدالهي)
آنچه من مي دانم،
تنها و تنها ،نوشتنِ فرداست
و از ژرفاي روان باور داشتنِ فردا
كه تو نخست بايد فردا را باور كني،
تا دردهاي چسبيده به تن امروز ريشه كن شود،
تا آبهاي وامانده روان شود...
پس تو چگونه فردا را نمي پذيري ،
باور نمي داري ،
نمي نويسي ،
نمي سايي ،
نمي بويي ،
نمي ستايي ،
نمي شناسي ،
حال آنكه فردا روزي ست كه خواهر كهتر تو از بستر بيماري برخواهد خاست
تو فردا را به نيك ترين شكل بايد ببيني تا فردا نيك ترين شكل را به امروز بياورد
پس، فردايي بنويس كه شكل امروز نباشد...
بنويس ، بنويس ، بنويس !
فردا را به شكل فردا بنويس!
(نادر ابراهيمي)
در پيش بي دردان چرا فرياد بي حاصل كنم
گر شكوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل كنم
در پرده سوزم همچو گل در سينه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
آخر به يك پيمانه مي انديشه را باطل كنم
زان رو ستانم جام را آن مايه آرام را
تا خويشتن را لحظه اي از خويشتن غافل كنم
از گل شنيدم بوي او مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار كوي او در كوي جان منزل كنم
روشنگري افلاكيم چون آفتاب از پاكيم
خاكي نيم تا خويش را سرگرم آب و گل كنم
غرق تمناي توام موجي ز درياي توام
من نخل سركش نيستم تا خانه در ساحل كنم
دانم كه آن سرو سهي از دل ندارد آگهي
چند از غم دل چون رهي فرياد بي حاصل كنم
(رهي معيري)
در نهفته ترين باغ ها دستم ميوه چيد
و اينك شاخه نزديك از سر انگشتم پروا مكن
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست
عطش آشنايي است
درخشش ميوه درخشان تر
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد
دورترين آب ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ سايه اش را به پايم ريخت
و من شاخه نزديك از آب گذشتم
از سايه به در رفتم رفتم
غرورم را بر ستيغ عقاب شكستم
و اينك در خميدگي فروتني به پاي تو مانده ام
خم شو شاخه نزديك
در جوي زمان، در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان، با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم؟ پر پر شده ام
چشم نويدم ، به نگاهي تر شده ام
اين سو نه! آن سويم
و در آن سوي نگاه، چيزي را مي بينم، چيزي را مي جويم
سنگي مي شكنم، رازي با نقش تو مي گويم
برگ افتاد، نوشم باد : من زنده به اندوهم
ابري رفت، من كوهم . مي پايم ، من بادم ، مي پويم
در دشت دگر، گل افسوسي چو برويد، مي آيم... مي بويم