ديگر نمانده هيچ به جز وحشت سكوت
ديگر نمانده هيچ به جز آرزوي مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان كوفته در جستجوي مرگ
تنها شدم ، گريختم از خود ، گريختم
تا شايد اين گريختنم زندگي دهد
تنها شدم كه مرگ اگر همتي كند
شايد مرا رهايي ازين بندگي دهد
تنها شدم كه هيچ نپرسم نشان كس
تنها شدم كه هيچ نگيرم سراغ خويش
دردا كه اين عجوزه ي جادوگر حيات
بار دگر فريفت مرا با چراغ خويش
اينك شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است كه نتوانمش شناخت
اينك منم گريخته از بند زندگي
با زندگي چگونه توانم دوباره ساخت ؟
(نادر نادرپور)
خدا... بودنت براي من كافي
در گذر تنهايي
چقدر وفاداري تو
هنگام بي كسي
راحت بودن من با تو ...
پيشم هستي بدون هيچ بهانه اي
گوش مي دهي به من ...
نوازش تو با نسيم دعايم
دلگرمي تو در اوج دردهايم
و گريه هايم ...
چقدر با شكوه است
هنگام رحمت تو
هيچكس نيست فقط تو
و مناجات من ...
(سعيد مطوري)
هرگز پروا ندارم اينكه بگويم :
من كشته ام
من كشته ام
هان بنگريد خون مي چكد
از پنجه هاي تشنه به خون من
من كشته ام او را
او را كه سال هاست
معمار اين بلند غم انگيز لال بود
معمار اين جدايي بيمار
اين بين ما نشسته :
ديــــــوار
(فرخ تميمي)
با تشكر از دوست عزيزم (مليحه اسماعيلي) براي ارسال شعر