خسته ام ميفهميد؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحني بودن و عشق.
خسته از حس غريبانۀ اين تنهايي.
بخدا خسته ام از اينهمه تكرار سكوت.
بخدا خسته ام از اينهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را ميفهمم!
كذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه ميدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه ميدانم گل،
عشق را ميفهمد؟
يا فقط دلبريش را بلد است؟!
من چه ميدانم شمع،
واپسين لحظۀ مرگ،
حسرت زندگيش پروانه است؟
يا هراسان شده از فاجعۀ نيست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت كردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و كابوس پريدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر يك بوسه به لبهاي خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نميدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبيست؟!
يا كه مهتاب هر شب، واقعاً مهتابيست؟!
عشق را در طرف كودكيم،
خواب ديدم يكبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقايق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حيف،
حس من كوچك بود.
يا كه شايد مغلوب،
پيش زيبايي ها!!
بخدا خسته شدم،
ميشود قلب مرا عفو كنيد؟
و رهايم بكنيد،
تا تراويدن از پنجره را درك كنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درك كنيد.
ميروم زندگيم را بكنم،
ميروم مثل شما،
پي احساس غريبم تا باز،
شايد عاشق بشوم!!
[با تشكر از هومهر دوست عزيز و مهربانم بابت ارسال اين شعر زيبا]
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۷:۰۹ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
خستهام از آرزوها، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي، بالهاي استعاري
لحظههاي كاغذي را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگاني، زندگيهاي اداري
آفتاب زرد و غمگين، پلههاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سرشكسته، چشمهايي پينهبسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشمانتظاري
صندليهاي خميده، ميزهاي صفكشيده
خندههاي لب پريده، گريههاي اختياري
عصر جدولهاي خالي، پاركهاي اين حوالي
پرسههاي بيخيالي، صندليهاي خماري
سرنوشت روزها را روي هم سنجاق كردم
شنبههاي بيپناهي، جمعههاي بيقراري
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزي، باد خواهد بردباري
روي ميز خالي من، صفحهي باز حوادث:
در ستون تسليتها نامي از ما يادگاري
(قيصر امين پور)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۷:۰۸ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
لحظه هاي واپسين ديدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
ديده ام گريان دلم بيمار بود
گفتمش از گريه لبريزم مرو
گفت جانا ناگزيرم ناگزير
گفتم او را لحظه يي ديگر بمان
گفت مي خواهم ولي ديرست دير
در نگاهش خيره ماندم بي اميد
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه هاي گريه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله هاي گوش او
ناگهان آهي كشيد و گفت واي
زندگي زيباست گاهي گاه زشت
گريه را بس كن مرا آتش مزن
ناگزيرم از قبول سرنوشت
شعله زد در من چو ديدم موج اشك
برق زد در مستي چشمان او
اشك بي طاقت در آن هنگامه ريخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن مانديم و با رمز نگاه
گفت ميدانم جدايي زود بود
با نگاه آخرينش بين ما
هايهاي گريه بدرود بود
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۷:۰۷ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)