تو را آرزو نخواهم كرد...
هيچ وقت !
تو را لحظه اي خواهم پذيرفت...
كه خودت بيايي...
با دل خودت...
نه با آرزوي من ...!
با خود فكر مي كنم
عاقبت اين ماجراي ما
به كجا منتهي خواهد شد
ماجراي من و اين وهم
كه مرز ميان كابوس و روياهايم را در هم ريخته است
مهي فرا گرفته بيرون و درونم را
نه مي گذارد كه ببينم خود را
نه چشم انداز پيرامونم را
فرو خواهد نشست
مي دانم
فرو خواهد نشست
با خود فكر مي كنم
در خالي بي مرز بعد از آن
ديگر چه مانده برايم
كه ببينم
تو از كدام حوالي خراب مي آيي؟
كه چون صداي پريشان آب مي آيي؟
كدام تير غرور تو را به خون آلود؟
پلنگ كوه ، كه با پيچ و تاب مي آيي !
من،تو،او
فنجان
چليك
و دريا
گيرم ز درد – هر چه تواند بود –
سر شار و بي شكيب
فقط ماييم
اما
كداميك درياييم