كاش باراني ببارد ، قلبها را تر كند
بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر كند
قطره قطره رقص گيرد روي چتر لحظه ها
رشته رشته مويرگهاي هوا را تر كند
بشكند در هم طلسم كهنه ي اين باغ را
شاخه هاي خشك و بي بار دعا را تر كند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحي شگفت
سرزمين سينه ها تا نا كجا را تر كند
چترهاتان را ببنديد اي به ساحل مانده ها
شايد اين باران كه مي بارد شما را تر كند
(جليل صفربيگي)
[ با تشكر از مهساي عزيز براي ارسال شعر ]
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۳۷ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
باران! باران! دوباره باران! باران!
باران! باران! ستاره باران! باران!
اي كاش تمام شعرها حرف تو بود :
باران! باران! بهار! باران! باران!
(قيصر امين پور)
[ با تشكر از مهساي عزيز براي ارسال شعر ]
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۳۶ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
من اگر ديوانه ام
با زندگي بيگانه ام
مستم اگر يا گيج و سرگردان و مدهوشم
اگر بي صاحب و بي چيز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فرياد منطق هيچ تأثيري ندارد
در دل تاريك و گنگ و لال و صاحب مرده ي گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما اي مردم عادي
كه من احساس انساني خودرا
بر سرشك ساده ي رنج فلاكت بارتان
بي شبهه مديونم
ميان موج وحشتناكي از بيداد اين دنيا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم
(كارو)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۳۴ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
رخ نما بهر نگاهم كه مرا طاقت تنهايي نيست
دل سپار بر دل عصيان كه مرا طاقت رسوايي نيست
كنج ميخانه شب و روزم شده نام تو باز
كن صدايم كه در اين ميكده چو من شيدايي نيست
تار و پود دلم اينك شده غرق نياز تو دوست
دست من گير تو امروز كه دگر فردايي نيست
ياد تو در دل من چو خون جاري گشت
همه اشكال فلك ديدم و چون تو مرا ماهي نيست
رخ نما بهر نگاهم كه اينك محتاج نگهم
سجده بر نام تو دارم و دگر مرا امايي نيست
هر زمان نام تو خواندم دلم آرام گرفت
گرمتر از خانه پر مهر تو مرا جايي نيست
دل ما خانه عشق است تو بيا به مهماني ما
باده ومي مهياست ولي ساقي نيست
بيا تا باده بنوشيم و نشينيم بر مركب عشق
ساقيا چو امشب گذرد دگر عمري باقي نيست
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۳۲ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
مردي نزد روانپزشك رفت و از غم بزرگي كه در دل داشت براي دكتر تعريف كرد .
دكتر گفت به
فلان سيرك برو . آنجا دلقكي هست ، اينقدر ميخنداندت تا غمت يادت برود .
مرد لبخند تلخي زد
و گفت من همان دلقكم!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۳۱ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)