اي بي تو زمانه سرد و سنگين در من !
در حسرت روزهاي شيرين در من !
بي مهري انسان معاصر در توست
تنهايي انسان نخستين در من !
بس كه ديوار دلم كوتاه است
هر كه از كوچه تنهايي من مي گذرد
به هواي هوسي هم كه شده
سر كي مي كشد و مي گذرد
آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت
در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد
طعنه اي بر در اين خانه تنها زد و رفت ...
وقتي پرنده اي را معتاد مي كنند
تا فالي از قفس به در آرد و اهدا نمايد
آن فال را به جويندگان خوشبختي
تا شاهدانه اي به هديه بگيرد ...
آه پرواز ...
قصه ي بس ابلهانه اي مي شود
از معبر قفس...
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد ---- داستانِ ِغم ِ پنهاني ِ من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد ---- گفتگوي من وحيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي
روزگاري من ودل ساكن كويي بوديم ---- ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل ودين باخته ديوانه رويي بوديم---- بسته سلسله سلسله مويي بوديم
كس درآن سلسله غيرازمن ودل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اين همه بيمارنداشت ---- سنبل پرشكنش هيچ گرفتارنداشت
اين همه مشتري و گرمي بازارنداشت ---- يوسفي بود ولي هيچ خريدارنداشت
اول آن كس كه خريدارشدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او---- داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بس كه دادم همه جا شرح دل آرايي او---- شهر پرگشت زغوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سر و سامان دارد
چاره اين است وندارم به ازاين راي دگر---- كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر---- بركف پاي دگربوسه زنم جاي دگر
بعدازاين راي من اين است وهمين خواهد بود
من براين هستم والبته چنين خواهد بود
پيش او يار ِ نو و يار ِ كهن هردو يكي است---- حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي است
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو يكي است---- نغمه بلبل وغوغاي ِ زغن هر دو يكي است
اين ندانسته كه قدرهمه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنين است پي ياردگرباشم به---- چند روزي پي دلدارِ دگر باشم به
عندليبِ گل ِ رخسارِ دگر باشم به---- مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش
آن كه برجانم ازاو دم به دم آزاري هست---- مي توان يافت كه بر دل زمنش باري هست
از من و بندگي من اگرش عاري هست---- بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست دراين شهر كسي
بنده اي هم چو مرا هست خريدار بسي
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است---- راه ِ صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه ِ طلب باز كشيديم بس است---- اول وآخراين مرحله ديديم بس است
بعد ازاين ما وسر كوي دل آراي دگر
با غزالي به غزل خواني و غوغاي دگر
تو مپندار كه مهر ازدل محزون نرود---- آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود---- چه گمان غلط است اين، برود چون نرود
چند كس ازتو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
اي پسر چند به كام ِ دگرانت بينم---- سرخوش و مست زجام دگرانت بينم
مايه عيش ِ مدام دگرانت بينم---- ساقي ِ مجلس ِ عام ِ دگرانت بينم
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوس ها كه ندارند هوسناكي چند
يار ِ اين طايفه ي خانه برانداز مباش---- ازتوحيف است به اين طايفه دمسازمباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آوازمباش---- غافل از لعب ِ حريفان ِ دغل باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري است مبادا كه ببازي خود را
دركمين تو بسي عيب شماران هستند---- سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند---- غرض اين است كه درقصد توياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف دور و برت باش كه پايي نخوري
گر چه از خاطر«وحشي» هوس روي تو رفت---- وز دلش آرزوي ِ قامت ِ دلجوي ِ تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت---- با دل پرگله از ناخوشي خوي تو رفت
حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت آميزكسان گوش كند
"وحشي بافقي"
يك روز بلند آفتابي
در آبي بي كران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آندم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شكل
گوئي كه ترا به خواب ديدم
از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را مي خواند مرغي از دور
مي خواند بباغ سبز خورشيد
در ما تب تند بوسه مي سوخت
ما تشنة خون شور بوديم
در زورق آب هاي لرزان
بازيچة عطر و نور بوديم
مي زد, مي زد, درون دريا
از دلهرة فرو كشيدن
امواج, امواج ناشكيبا
در طغيان بهم رسيدن
دستانت را دراز كردي
چون جريان هاي بي سرانجام
لب هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روي لب هام
يك لحظه تمام آسمان را
در هاله ئي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم
گوني كه نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم
آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند
پنداشتم آن زمان كه عطري
باز از گل خواب ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب ها تراشيد
پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هايهاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود , خداي دريا
" فروغ فرخزاد "