دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه ي زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره ي او
اين همه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت :
حلقه ي خوشبختي است ، حلقه زندگي است
همه گفتند : مبارك باشد
دخترك گفت : دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد
سال ها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه ي زر
ديد در نقش فروزنده ي او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته ، هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي ، اين حلقه كه در چهره ي او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه ي بردگي و بندگي است
( فروغ فرخزاد )
بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شــوم از جان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
مـن نيستــم چون ديگـران بازيچـه بازيگـران اول به راه آرم تــو را وانـگـه گرفتــــارت شـوم
همنفس...
اي همه آمال و اميدم با تو
ميشود در پس شبها روشن
همقفس...
با همه دل تنگيها
ميشوم خانه بدوش و به برم ميگيرم
دست بيداد زمان را
كه مگر با من بشكسته دل خسته ي چند
از صفا گويد و بس
از وفا گويد و بس
و چنان ميگريم
گريه اي از ته دل
تا زلالم سازد
آه ...
شب به شب زمزمه ايي در پس پستوي اتاقم تا صبح
ميكند همراهي
آه سوزانم را
ميكشاند پايم
به سراپرده ي ظلمت به خيال
آه...
ميداني تو
كه شب از آن من است
و تو در سيطره ي ظلمت شب
با سكوتي زيبا
مي نهي پا به شبم
آنچنان محكم و سخت
و چنان نرم و لطيف
كه روانم پران
به صدا مي آيد
همه ي جان و تنم و تو را ميخواند
و تو را ميخواند . . .
( مهدي نعيم )