آمدم تا كه تو را مست و گرفتار كنم
آن دل غمزده را محرم اسرار كنم
آمدم تا كه سلامي به تو اي نور كنم
غم و محنت همه را از دل تو دور كنم
گر چه دير آمده ام ليك همان هم زود است
بودنم در بر دلبر همه دم پر سود است
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۳۰ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
[ با تشكر از دوست عزيز (مهسا) براي ارسال شعر ]
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۲۹ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
شبها كه طلوع مي كند خورشيد
به خستگي ها سپاس مي گويم
بي شمارش دقيقه ها
در تردد رويا شناور مي مانم
تا ديري ديگر
تا غروب خورشيد در صبح
شب هاكه مي گشايد راز
از پس پشت خاطره ها
چيزي نو زاده مي شود هر دم
به آغازيدن ها سپاس مي گويم
شب ها حس مي كنم هستم
و در لا به لاي وجودم
حس مي كنم كه هنوز هستي
در سكوتي نه چندان دلچسب
با نگاهي نه چندان بي درد
به خاطر بودنت
سپاس مي گويم!
[ با تشكر از دوست عزيز (ثامن) براي ارسال شعر ]
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۲۸ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
نترس
دلم تنگ نمي شود
هواي خودم را دارم
برنگردي ها
برو بگذار تنهايي
با حواس جمع
بغلت كنم برات حرف بزنم
تا حرفمان نشود اين همه و
واهمه از نبودنت حواسم را پرت نكند
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۲۷ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)
مي گويند پلنگ را خوي غريبي است كه هيچكس و هيچ چيز را بالاتر از خود نمي تواند ديد. در شبهاي بدر كامل، ديدن ماه بلند پلنگ را به خشم و جنوني مي كشاند كه از سنگها و صخره ها برجهد و حريف گستاخ را از افلاك به خاك فرو نشاند. فاجعه زندگي پلنگ نيز وقتي شكل مي گيرد كه مي پندارد در جهشي از فراز قله، بر ماه دست خواهد يافت ، اما غرور شكسته پلنگ وقتي به باطل بودن خيالش پي مي برد كه به خيره چنگ در هوا زده و نوميد و خسته با استخوانهاي درهم، شكسته از پرواز بي ثمرش، بر صخره هاي تيز فرو افتاده است و زخمهاي مهلكش مهتاب را به خون بياراسته...
خيال خام پلنگ من به سوي
ماه جهيدن بود
و مـاه را زِ بلندايش به روي خاك كشيدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ
پريد و پنجه به خالي زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ وراي دست رسيدن بود
گل شكفته ! خداحافظ،
اگرچه لحظــه ديـــدارت
شروع وسوسهاي در من، به نام ديدن و چيدن بود
من و تو آن دو خطيـم آري،
موازيــان به ناچاري
كه هردو باورمان ز آغـاز، به يكدگــر نرسيدن بود
اگرچه هيچ گل مرده،
دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شيپـوري، مدام گرم دميدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ
ريخت به كام من
فريبكــار دغلپيشه، بهانه اش نشنيـدن بود
چه سرنوشـت غمانگيزي، كه
كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس ميبافت، ولي به فكر پريدن بود
(حسين منزوي)
[ با تشكر از مهساي عزيز براي ارسال شعر ]
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۳:۱۵:۲۴ توسط:picap موضوع:
نظرات (0)