تو اولين ترانه خوان اين سرود بودي
تو بي پيرايه ترين معشوق جهان
تو باران بودي به هيبت انسان
تو نسيم ، به سيما ي زلف
تو نهان خانه ي كرم هاي پُر از پرواز
تو ابريشمين پيله ي پرواز بودي
تو مشعل گرم عطش
در ميان نفس خسته ي تابستان ها
تو ...
تو خدايي هستي
عاشق و دل بسته
تو خدايي هستي
به لباس انسان
عاشقي روح مرا آزرده است
خنده هايم را ز پيشم برده است
*
عاشقي را مي توان تحقير كرد؟
عاشقي را مي شود زنجير كرد؟
*
عاشقي تقصير يك پيغام نيست
صحبت از آن دانه و اين دام نيست
*
عاشقي يك اتفاق ساده نيست
صحبت از دل بردن و دلداده نيست
*
عاشقي يك كلبۀويرانه نيست
صحبت از شمع وگل و پروانه نيست
*
عاشقي تصوير يك پاييز نيست
يك شب سرد و ملال انگيز نيست
*
عاشقي چيزي براي هديه نيست
طرح دريا و غروب و گريه نيست
*
عاشقي يك نامه و نقاشي بيجان كه نيست
عكس قلبي خورده تير قطره هاي خون ميان آن كه نيست
*
عاشقي روييدن يك غنچه در باران كه نيست
هرچه مي گويند اين وآن كه نيست
*
عاشقي تنهاي تنها يك تب است
بي تو مردن در سكوت يك شب است
جان مي دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازيانه او خم نميكنم
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر من به تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را