می گویند پلنگ را خوی غریبی است که هیچکس و هیچ چیز را بالاتر از خود نمی تواند دید...
خیال خام پلنگ من به سوی
ماه جهیدن بود
و مـاه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ
پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ،
اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری،
موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده،
دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ
ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که
کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
(حسین منزوی)
[ با تشکر از مهسای عزیز برای ارسال شعر ]
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: