من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را در شب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبایی اش
و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم
من دنیا را به خاطر خدایش
خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم
دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
اسیر دست " اویم" چندیست
بر لوح دلم نوشته باران
باران دل من چو راز دارد
از او طلب نیاز دارد
باران به دلم غمی نشسته
من بال و پرم ولی شکسته
باران مه من چه حال دارد؟
این دل ز تو هم سوال دارد
باران برِ من ببار باران
از او خبری بیار باران
آه ای دل ناصبور ، صبری
آرام بمان ، قرار قدری
باز همسایه ی چشمان ترم بی خوابیست
باز مهمان دل غمزده ام بی تابیست
من ندانم که چه سریست ولی می دانم
همه زیر سر آن دخترک چشم آبیست
چه زیباست بخاطر تو زیستن
و برای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن
و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن
برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن
ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست
ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست
و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد
حرفها را گاه نمی توان گفت
من لحظه های با تو بودن را با اشکهایم تداعی میکنم
و عطر نفسهای تورا در بند بند وجودم می بلعم
شب را دوست دارم ، چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند
چون انتها را نمی بینم تا برای رسیدن به آن اشتیاقی داشته باشم
شب را دوست دارم ، چون دیگر هیچ عابری متوجه اشک های یخ زده ام در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی شود
شب را دوست دارم ، چرا که اولین بار تو را در شب یافتم
با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید..؟!
با هر که سخن گفتم ، پاسخ زتو بشنیدم
برهرکه نظر کردم ، تو درنظرم بودی
در خنده ی من چون گل ، درکنج لبم خفتی
درگریه ی من چون اشک ، درچشم ترم بودی
در صبحگاه عشرت ، همدوش تو میرفتم
در شامگاه غربت ، بالین سرم بودی
آواز چو می خواندم ، سوز تو به سازم بود
پرواز چو میکردم ، تو بال و پرم بودی
هرگز دل من بر تو ، یار دگری نگزید
گر خواست که بگزیند ، یار دگرم بودی