در میان یاسمن ها
رنگ زیبای چمنها
در نگاه خیس باران
در دل ابر بهاران
در سکوت کوهساران
در سکوت و در تلاطم
درمیان سیب و گندم
در خیال خیس مردم
درمیان موج دریا
درزمستان ، اوج سرما
در بهار خسته حتی!
در سیاهی ،در سفیدی
در شکست و نا امیدی
هر چه خواندی هرچه دیدی
روی بال شاپرکها
در کویر دل ترکها
در صدای نی لبک ها
در حرارت ،در شراره
در شب شعر ستاره
در دو بیتی، چارپاره
درخرابه،درنیستان
در میان باغ و بستان
در بلوغ جمع مستان
در سکوت و بیقراری
در دل تنگ قناری
گاه نه، گاهی هم آری
رنگهای گرم باغ و
جا نماز کنج طاق و
گوشه ی تنگ اتاق و
درلطافت ، درظرافت
در صداقت در رفاقت
عشق بی تزویر و آفت
من خدا را خوب دیدم
من صدایش را شنیدم
از بدیها دل بریدم
من غرورم را شکستم
پای سجاده نشستم
عهد و پیمانی که بستم
نیستها را هست کردم
هستها را نیست کردم
صفر ها را بیست کردم
من خدا را با دو چشمم لمس کردم
« مریم ملکی »
دستهایت تکیه گاهم بود و نیست
عشق تو پشت و پناهم بود و نیست
حیف! آن وقتی که عاشق شد دلم
چیز سبزی در نگاهم بود و نیست
عشق این سرمایه بازار دل
آب این روی سیاهم بود و نیست
یاد آن ایام مشتاقی بخیر
عاشقی تنها گناهم بود و نیست
یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟
عجب رسمیست رسم آدمیزاد که دور افتاده را کم میکند یاد
که دور افتاده حکم مرده دارد
که خاک مرده را کی میبرد یاد
نواختم صدای پای باران را
برجاده رهایی
به آغوش خنده زمین رفتن
دستی ست که ابدیت را نجوا می کند
کلبه خمیده من
سالهاست در کنج افتاده
دود خیال همیشه روشن ست
و خنده آب را از کناره ها می توان شنید
می دوم از لابه لای نیش خارها
زخم هایم رامرحمی از خیال رسیدن می گذارم
ندانستن ها را یکی یکی کردم
و با صدای پای باران نواختم
من به خدا گفتم :
امروز پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد
امروز اینجا بهشت است
خدا گفت:
کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست ...
به اینجا که می رسم
ناامید می شوم
آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم
اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید :
هنوز فرصت هست به آسمان نگاه کن
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است
که هر چراغش دلی است
دلت را روشن کن
تا چلچراغ خدا را بیفروزی
فرشته شمعی به من می دهد و می رود
...
راستی
امشب یه آسمان نگاه کن
ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است...