وقتی تمام احساس دلتنگیت را
با یک " به من چه "
پاسخ می گیری
به کسی چه که چقدر تنهایی !
نگاه ساکت باران
به روی صورتم دزدانه می لغزد
ولی یاران نمیدانند
که من دریایی از دردم . .
به ظاهر گر چه می خندم
ولی اندر سکوت تلخ می گریم . . .
ای خدایا گله دارم که رهایم کردی...
من نبودم که چنین !!!
به تو گفتم که چنانم و چنانم کردی...
ای خدا من که نگفتم گنهی هیچ ندارم
هیچ دانی که تو خود غرق گناهم کردی؟
تو مرا پس نزدی؟
هر چه گفتم که خدایا...!
نسپردی به من آن گوش که باید بسپاری
و رهایم کردی
روزگاری که گذشت
باز دستهایم به سراغت آمد
سر به پائین و هزاران افسوس...
به تو گفتم که خدایا...!
تو مرا زود رها از چه بلایم کردی
به تو گفتم که غلط کردم و صد بار نگفتم؟
به تو گفتم و تو آرام صدایم کردی
نفس آسوده ز تن گشت رها...
دست من باز به سمت تو رها گشت
لیک این بار تو دعایم کردی...
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
پدر دستهـــــای تـــــو گهواره من
دو چـــــشم تو چــــراغ خونه من
بجزء تـــــو از همــــه دنیا بـــریدم
که عاشــــق تر ز تو هــرگز ندیدم
پـــــــــدر ای قبله راه سعــــــادت
نــدارم ذره ای از تــــــو شــــکایت
تو رو هم چــون نفسها دوست دارم
که جون مـــــن تویی تا بی نهایت
پشت این پرده
می دانستم چیزی هست
می دیدم تکان می خورد
می دیدم قلبش موج بر می دارد
نمی دانستم
وحشتناک تر از هر چیزی می تواند باشد
چیزی که
می بینی
نیست . . . !!!
خداوند روز اول آفتاب را آفرید
روز دوم دریا
روز سوم صدا را
روز چهارم رنگ ها را
روز پنجم حیوانات
روز ششم انسان را
و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده است
پس تو را برای من آفرید . . .
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل ، آب عشق ، به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم!
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم
لب بر لبم بنه به نوازش دمی چو نی
تا بشنوی نوای غزل های دلکشم