کاش میشد چشمانم آنطور که می خواهم با تو حرف بزند
آنگاه که خسته ام غم درونم را از اعماق وجودم فریاد بزند
اما دریغا چشم تو کجاست که دیدگان غمبار مرا دید بزند
( ستاره )
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمیبینم به غیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا ؟
( فریدون مشیری )
به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن
( فریدون مشیری )
یارب در این غوغای هستی
دنیای عشق و شور و مستی
دستی نگیرد دست من
من ناتوان افتاده ام
دین و دل از کف داده ام
در پای رفتن خار ناکامی شکسته
یارب دل غمدیده ام در خون نشسته
هر آرزویی در دل غمدیده ام پا می گذارد
از دست غم می میرد و راه خلا را می سپارد
حالا که بیداد زمان از حد گذشته
حالا که دل زین فتنه ها آزرده گشته
دستی نگیرد دست من
دستی نگیرد دست من
من ناتوان افتاده ام
دین و دل از کف داده ام