دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
(خیام)
هر چند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
(خیام)
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم
اینجا شده پاییز ، آنجا را نمیدانم
اینجا همه اش رنج است ، آنجا را نمیدانم
اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم
از انسانها غمی به دل نگیر ، زیرا خود نیز غمگین اند
با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند ، زیرا به خود ، به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند
پس دوستشان بدار ، اگرچه دوستت نداشته باشند ....
هنوز چشمانت با چشمانم عشق بازی می کند
شاید باور نکنی... در تمام شعرهایم احساست می کردم
و دلم... این غم دان پر درد ، این صندوقچه اسرارت هوای تو را بارها می کرد
و من قول تو را برای فردا ، بارها به او می دادم و او مانند یک بچه
از برای دیدنت مدت ها غروب آفتاب را نظاره می کرد
و هنگامه شب مرا به اغما می کشاند
و من عاجز از گفتن چیزها و ندانسته ها بارها او را تنبیه می کردم