« من به یه چیزی اعتقاد دارم . اگه بشه بهش گفت خدا. نمیدونم. ولی قدرتی وجود داره که تمام سرنوشت ما رو رقم میزنه . قدرتی تعیین کرده که من اینجا باشم ٬ کارهایی که انجام دادم و میدم رو اونه که تعیین میکنه. البته ممکنه ما نتونیم کاملا درکش کنیم. هر کدوممون یه تصوری ازش داریم . منم تصورات خاص خودمو داشتم و دارم . کوچولو که بودم فکر میکردم خدا یه پیرمرد عاقل و باهوشه با ریش سفید که روی ابرهای سفید و تپلی نشسته ولی حالا در این زمان خدا رو در تمام موجودات هستی می بینم ٬ هوا٬ درختان ٬ آدمها٬ تمام مخلوقات واسه من نشانه ای از خدا هستن. من به کلیسا نمیرم و اعتقاد به مذهب خاصی ندارم . شاید این مساله برمیگرده به دوران کودکی من. عموی من کشیش بود و همیشه برامون در مورد جهنم و عذاب حرف میزد. ولی من دلم میخواد به خدا اعتقاد داشته باشم و در واقع فکر میکنم که این اعتقاد رو دارم. »
به کلامی ساده... می خواهمت
تو بگو کجا می توان بیابم تو را
با کدام خیال در کدام آسمان به دنبالت بگردم
شاید که ردی از جای پای تو باشد
رد پاهایت را ببوسم
و با اشکهایم ره کویت را بشویم
تا بلکه دلم اندکی در خیال رسیدن به تو آرام گیرد
" ستاره "
من و غروب و جاده رفتیم تا بی نهایت
از دست دوری راه
هیچکس نکرد شکایت
گم شدیم از غریبی
من و غروب و جاده
از بس هوا گرفته
از بس که غم زیاده ...