مهربانم تو بگو بعد از تو از کدام دریچه ی آسمان به تماشا بنشینم و با کدام واژه عشق را معنا کنم ؟
بی تو همه ی فصلها خاکستری و همه ی ستاره ها خاموشند
باور کن من هنوز هم به قداست چشمان تو ایمان دارم برای او که وسعت قلبش اندازه ی تمام عاشقانه های روی زمین است
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت
که غیر از مرگ گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیراز مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
نمیدانستم تو آنقدر برایم با ارزش بودی
که هم جسمم و هم دلم را صدها بار به جان کندن کشاندم
این من ... نتوانست هیچگاه بگوید که چه دردی دارد ...
و در تمام لحظه ها اشک خدا را هم بر روی دیدگانش می دید
اما ... امروز آن باران بوی دیگری داشت ...
در حوالی گلدان خالی دلم
و صدای آن از بس که دلم خالی بود
می پیچید و ساعتها صدای باران برایم تکرار دقایق بی سرانجام بود
آن درد ... درد دیدن و نگفتن کاش می مرد
اما اشکان خدا هم دیگر فایده ای ندارد ...
تو باز دیر کردی
تو باز دیر کردی و من
در امتداد خاموش خیابان
بر جای قدم هایت بوسه می بارم
تو باز دیر کردی و من
در کنج پنجره ذهنم
غزلهای غربت می سرایم
و خاطرات کهنه ورق می زنم
و تو باز دیر کردی
و دیر خواهی کرد
تو دیر خواهی کرد به وسعت زمان
و هرگز نخواهی آمد
و من دیر می پایم به وسعت زمان
و هرگز نخواهم رفت و باز
هر روز به عشق آمدنت
شیشه های غربت گرفته ی پنجره را پاک می کنم
و باز همان امتداد ساکت را دنبال خواهم کرد
خداوند روز اول آفتاب را آفرید
روز دوم دریا را
روز سوم صدا را
روز چهارم رنگها را
روز پنجم حیوانات را
روز ششم انسان را
و روز هفتم خداوند اندیشید چه چیزی را نیافریده است
پس تو را برای من آفرید