به روی نیمکتی در آنسوی زمان معلق نشسته ام با خیالت، همچنان و من هنوز به آن روز می نگرم...که پر گشودی
به روی نیمکتی در آنسوی زمان
معلق نشسته ام با خیالت ، همچنان
گاه مرور می کنم خاطراتم را
قطره اشکی می بارد ، ناگهان
کاش می دانستی چگونه می نگرم
از پشت قابی ابری به این جهان
و از کنار تمامی فصول می گذرم
بدون حرف و کلام ، عصا زنان!
کمی از گذشته به یادم می آید
از روزگار و زمان های بی زمان
و دستمالی که بر چشم می گیرم
گریه و گاهی هم اندکی تکان
چقدر اندوه و حرف ِ ناگفتنی ست
در این سینه و چشمهای ِ گریان
.
.
.
و من هنوز به آن روز می نگرم
که پر گشودی رها چون پرندگان
ر.الف (رهگذر)
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: