دیگر من از آسمـان سخت نــومید . . . نـومیـد نــومـیـدم ای دوسـت !
من از آسمان سخت نومیدم ای دوست
نومید نومید !
می دانی ؟
اینجا نباریده دیری ست ، باران
نتابیده خورشید
نروییده دیگر نهالی
زمین پوک و خالی ست
نه از بوته ی خشک خاری پناهی
نه بکشت زاری گواه از شیاری
من از آسمان سخت نومیدم ، آری !
بر این دشت خاموش دریاد داری ؟
چه گل های نازان پاکی
چه آزاد سروی ، چه تاکی !
چه بادی ، که سرمست ...
چه بیدی ، که بی تاب
چه آهوی مستی که در بیشه ی خواب
چه خوابــی !
بر این دشت خاموش ، در یاد دارم
که مرغان سرود سفر ساز کردند
هوا سخت تاریک و نامهربان شد
تو گفتی که فریادی از دشت بر آسمان شد
پس آن گاه ، در یاد دارم ، خزان شد
چه گل ها که بر خاک عریان فرو ریخت !
چه گل ها که غمناک ، برخاک !
نه از سرو دیگر نشان ماند ، نز تاک دیگر
نه از آسمان شکوهنده ی پاک ...
دیگر من از آسمان سخت نومید
نومیـد نومیـدم ای دوسـت
برچسب: ،