نیمه شب آواره و بی حس وحال ... در سرم سودای جامی بی زوال
نیمه شب آواره و بی حس و حال .... درسرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال .... دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت .... یک دو سال ازعمررفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را .... خاطرات اولین دیدار را
آن نظربازی و آن اسرار را .... آن دو چشم مست آهووار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود .... چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او .... هم نشین و هم زبان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی .... اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر .... وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم زدنیا بی خبر .... دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد .... گفتگوها بین ما آغاز شد
برچسب: ،