. . . من از ادامه می ترسم
زندگی
چمدانش را بست
مرگ هم تلفن نمی زند
آن قدر خسته ام
که دراز می کشم
و کم کم در خاک فرو می روم
آن قدر خسته ام
که دیگر مرگ هم به دردم نمی خورد
من از ادامه می ترسم
از اینکه تابوت
تنها اتاقی باشد تاریکتر
و من دوباره استخوان هایت را پیدا کنم
و تکه های پازل عشق
دوباره چیده شود
کسی چمدانش را در ایستگاه جا بگذارد
و ما در سایه ها و ریشه های درختان قدم بزنیم
و مارها
ماهیان برکه ی خاک شوند
من از ادامه می ترسم ...
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: