من از دست رفته ام ، چون پرستویی بی آشیان که بر ایوان خانه ای جان سپرده...
من درونم پر از فریاد است ، فریادی در گلو خاموش مانده
چون آتشفشانی خفته ام ، اما لبهایم بی صدا و بی تحرک است
گاهی لبخندی چون عروسک خیمه شب بازی بر روی لبانم نقش شادمانی را بازی می کند
و گاهی اشک پهنای صورتم را می پیماید و بر گونه هایم سیلی می نوازد
دلم می گیرد از آدمکهای خاکی زمانه ، وقتی نگاه هایشان پر از فریب است و زبانشان آلوده به نیرنگ
می رنجم از گستاخی زمانه که نگاهم را به چاشنی غم آغشته
و قلب دریایی ام را پر از ترکهای التیام نیافته ساخته است
نیاز دستانم بی پاسخ مانده ، آیا خدا مرا از یاد برده ...؟!
روزگاری پر از عشق و احساس بودم اما هیچ کس پاکی احساسم را درک نکرد
من از دست رفته ام ، چون پرستویی بی آشیان که بر ایوان خانه ای جان سپرده ...
چون ماهی بی آب ، چون پرنده ای در قفس
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: